یکی از روزهای چهل سالگیت
در میان گیر و دار زندگی ملال آورت
لابه لای آلبوم عکس هایت
عکس دختری مو مشکی را پیدا میکنی
زندگی برای چند لحظه متوقف میشود
و قبض های برق و آب برایت بی اهمیت
تازه میفهمی
بیست سال پیش
چه بی رحمانه
او را
در هیاهوی زندگی جا گذاشتی!
تجملات هیچوقت جاذبهای برایم نداشت،
من چیزهای ساده را دوست دارم
کتابها را... تنهایی را...
یا بودن با کسی که تو را میفهمد ...
.
.
دافنه_دوموریه