دلا زین تنگ زندانها، رهی داری به میدانها؟ مگر خفتهست پای تو، تو پنداری نداری پا!!! چه روزیهاست پنهانی، جز این روزی که میجویی چه نانها پختهاند، ای جان! برون از صنعتِ نانبا تو دو دیده فروبندی و گویی روزِ روشن کو؟! زَنَد خورشید بر چَشمت، که اینک من تو در بگشا هر اندیشه که میپوشی، درونِ خلوتِ سینه نشان و رنگ اندیشه، زِ دل پیداست بر سیما ضمیر هر درخت، ای جان! زِ هر دانه که مینوشد شوَد بر شاخ و برگ او، نتیجه شُربِ او پیدا زِ دانه سیب اگر نوشد، بروید برگِ سیب از وی زِ دانه تَمر اگر نوشد، بروید بر سرش خرما چنانک از رنگِ رنجوران، طبیب از علت آگه شد زِ رنگ و روی چَشمِ تو، به دینَت پی بَرد بینا #مولانا_جلال_الدین
نظرات شما عزیزان:
|