
در طواف شمع می گفت این سخن پروانه ای سوختم زین آشنایان؛ ای خوشا بیگانه ای بلبل از شوق گل و پروانه از سودای شمع هر یکی سوزد به نوعی در غم جانانه ای گر اسیر خط و خالی شد دلم، عیبم مکن مرغ جایی می رود کانجاست آب و دانه ای تا نفرمایی که بی پروا نه ای در راه عشق شمع وش پیش تو سوزم گر دهی پروانه ای پادشه را غرفه آبادان و دل خرم چه باک گر گدایی جان دهد در گوشه ویرانه ای کی غم بنیاد ویران دارد آن کش خانه نیست رو خبر گیر این معانی را ز صاحب خانه ای عاقلانش باز زنجیری دگر بر پا نهند روزی ار زنجیر از هم بگسلد دیوانه ای این جنون تنها نه مجنون را مسلم شد «بهار» باش کز ما هم فتد اندر جهان افسانه ای ملک الشعرای بهار
نظرات شما عزیزان:
|