پر كن پیاله را ،
كاین آب آتشین،
دیریست ره به حال خرابم نمیبرد.
این جامها كه در پی هم میشود تهی...
دریای آتشست كه ریزم به كام خویش،
گرداب میرباید و آبم نمیبرد.
من با سمند سركش و جادویی شراب
تا بیكران عالم پندار رفتهام :
تا دشت پرستاره اندیشههای گرم...
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی...
تا كوچهباغ خاطرههای گریز پا...
تا شهر یادها...
دیگر شراب هم،
جز تا كنار بستر خوابم نمیبرد!
هان ای عقاب عشق....
از اوج قلههای مه الود دور دست،
پرواز كن به دشت غمانگیز عمر من،
آنجا ببر مرا كه شرابم نمیبرد.
آن بیستارهام كه عقابم نمیبرد!
در راه زندگی...
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی،
با اینكه ناله میكشم از دل كه : آب ! آب !
دیگر فریب هم به سرابم نمیبرد.
پر كن پیاله را... پركن پیاله را .......
نظرات شما عزیزان:
سعید 
ساعت18:37---1 خرداد 1391
قشنگ بود مریم خانوم
قسمتی از متن رو برای فریادم تو کلوب برداشتم
پاسخ: مرسی دوست عزیز قابل شمارو نداره ولی لطف کنید خودتونو و وبلاگتونو معرفی کنید منم از وبلاگتون استفاده ببرم ممنونم
شیخ بهنام 
ساعت0:58---30 ارديبهشت 1391
سلام
ویت خیلی قشنگه پاسخ: لطف دارید ممنونم
|