ققنوس را پرسیدند اتش از بهر چه افروختی گفت از بهر سوختنم پرسیدند اوازت چراغمگین است گفت چون دلم شکسته و خونین است پرسیدند از وادی عشق چه می دانی؟ گفت دروغی بس زیبا و شیرین است پرسیدند پس از سوختن چه خواهی کرد گفت دوباره برنخواهم خاست از اتش زیرا زندگی فریبی رنگین است ..... ...... انگاه ققنوس با اوایی حزین بر هیمه ی جانش با قلبی شکسته از فریب و دروغ اتشی افروخت شعله ی اتش تطهر کرد پر وبالش سوخت خاکسترش را باد برد افسانه شد ققنوس گاه اوایش را از دل سوخته دلان خواهی شنید... اوای ققنوس
نظرات شما عزیزان:
|